حکایت علی باباخان خویی
استاد فاطمی نیا :
....«دیده شده که بعضی از اینها دارای صفات عالیه بودند؛ توبه کردند. گنهکار بود اما صفات عالیه داشت» .
علامه جعفری از پدر آیت الله خویی، مرحوم آسید علی اکبر خویی، نقل می کند در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده. چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد. مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و...سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم. نزد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم. داشی (لوتی،مشتی) در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان.
به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل. خیالت تخت برو مکه. جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد. در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم.
💭 گفت:علی باباخان کجاست؟ گفتند: تبریز هست. راه زیادی بود و ماشینی نبود
رنج راحت دان، چو مطلب شد بزرگ .. گرد گله، توتیای چشم گرگ
بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من و چند نفر هم گذاشتم مراقبش باشند. شنیده بودم که این زن زیبا است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز خانه اجاره کردم تا تو برگردی، مبادا وسوسه بشم به زن تو نگاه کنم.
«شما به جای خدا باشید این آدمو عاقبت بخیر میکنید یا نه؟! دین بزرگه عزیز من»