آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا

در محضر استاد فاطمی نیا - غیررسمی

آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا

در محضر استاد فاطمی نیا - غیررسمی

آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا

این بلاگ بطور غیر رسمی مدیریت می شود و بنده هیچ دسترسی به استاد ندارم. فقط سخنان استاد را نشر میدهم.!

از آنجا که این بلاگ توسط شخص ایشان اداره نمی شود لذا خود را مجاز به ارائه پاسخ به نظرات مخاطبین عزیز نمی بینم

برای استفاده از مطالب سایت اول صلوات بفرستین
پیامبر اکرم ِ صلى الله علیه و آله:
گوش کردن سخنرانی حکیمانه از عبادت یک سال بالاتر است.
نکته های لطیف و علمی اخلاقی و دانلود سخنرانی های استادفاطمینیا
صفحه ای برای دوستداران استاد .

💠 پیج اینستاگرام دوستداران استاد سید عبدالله فاطمی نیا

https://www.instagram.com/fateminiya_ir/

نشر بیانات آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا حفظه الله

Www.ostadfateminia.ir

پیام رسان ایتا:

https://eitaa.com/fateminiya_ir

پیام رسان سروش:

http://sapp.ir/fateminiya

تلگرام:

https://t.me/FATEMINIYA_IR

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

حکایت علی باباخان خویی (کسب صفات عالیه)

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۲۷ ب.ظ

حکایت علی باباخان خویی



دریافت


استاد فاطمی نیا :

....«دیده شده که بعضی از اینها دارای صفات عالیه بودند؛ توبه کردند. گنهکار بود اما صفات عالیه داشت» .


علامه جعفری از پدر آیت الله خویی، مرحوم آسید علی اکبر خویی، نقل می کند در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده. چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد. مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و...سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم. نزد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم. داشی (لوتی،مشتی) در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان.

به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل. خیالت تخت برو مکه. جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد. در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم.


💭 گفت:علی باباخان کجاست؟ گفتند: تبریز هست. راه زیادی بود و ماشینی نبود

رنج راحت دان، چو مطلب شد بزرگ  .. گرد گله، توتیای چشم گرگ 

بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من و چند نفر هم گذاشتم مراقبش باشند. شنیده بودم که این زن زیبا است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز خانه اجاره کردم تا تو برگردی، مبادا وسوسه بشم به زن تو نگاه کنم.


«شما به جای خدا باشید این آدمو عاقبت بخیر میکنید یا نه؟! دین بزرگه عزیز من»



نظرات  (۲)


عالییییییی

پناه می برم به خدا که مرا از این جور آزمایشها نکند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی